کد مطلب:300738
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:281
دیر آشنا
خانم!
پدرم می گفت:
«آدم» ها به فانوس ها می مانند!
و فانوس ها، همه از برای «روشنی»،
لیك زمان روشنایی شان كم،
و پاره ای شان بسیار،
یعنی كه یكسان نباشد زمان ضیاءشان،
و هر كدامشان به میزانی معلوم باشد،
روشنایی شان،
جز آنكه پیش آمدی پیش آید،
و رویدادی روی دهد،
و رخدادی، رخ!
كه در آن صورت پیشتر از موعد موعود،
و زمان محتوم،
تاریك خواهند شدن،
و خاموش!
حالیا، مرا مسئلت این است كه:
آن اختر بخت، آن فانوس آسمانی، چگونه اش «خاموشی» گرفت،
آیا در همان زمان كه می باید؟
و به گونه ای طبیعی؟
یا كه حادثه ای رخ داد،
و در آن رخداد حادث، جان را،
جانانه،
به جانان بخشید؟
دخترم!
تلخ انجام و تلخ آغازیست،
چیست دنیا؟
چیست این دیر آشنای زود سیر؟
سرد مهری،
زشترویی،
از وفا بیگانه ای [1] .
آه،
خانم!
می گریید؟!
چرا؟!
یادم نمی رود كه پدرم می گفت:
«چشم» ها، «شمع» ها را می مانند،
و شمع ها تا می بارند،
«اشك» ها را،
یعنی كه، روشنند،
و تا روشن،
در پناه پرتوشان، می توانی كه ببینی،
آنچه را كه باید!
و نیز «چشم» هایی كه می بارند «اشك» را،
چه روشنند!
و من از چشمان روشن شما كه اینگونه می بارند می بینم، و چه خوب!
كه این حادثه نه آنسان است كه،
به تصویر آید!
هزار اندوه!
هزار افسوس!
نمی دانم ماجرا چون است؟!
و چگونه؟!
خانم!
ای قامت خمیده ی درهم شكسته ات،
گویای داستان ملال گذشته ها!
بعد از خدای،
خدای دل و جان من تویی
مرا بازگوی ماجرایش را،
كه می بینم، و می دانم كه دور از او، هر چه هست،
«سیاهی» است،
«نور» نیست!
دخترم!
چه می شنوی؟!
خانم!
چیزی نیست،
قرآن پیش از اذان است!
آهنگ كلام خداست كه می گوید:
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون
آری، دخترم!
كنون به نماز باید رفت،
و اگر به فردایی رسیدیم،
همین گاه،
همین جا،
بازت خواهم گفت،
تا خدا چه خواهد!
[1] مهدي سهيلي.